دنیای شعر و هنر پارسی
تا شقایق هست زندگی باید کرد...

فهرست مقالات :

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

اتاق، هارولد پینتر، ترجمه مصطفی رضیئی، مشهد
 

 

هارولد پینتر، نمایشنامه‌نویس، شاعر، فعال اجتماعی، مخالف جنگ عراق، برنده‌ی نوبل ادبیات، سال دو هزار و پنج

The room by Harold Pinter


شخصیت‌ها: رز -  برت -  آقای کید - آقا و خانوم سندز - ریلی
صحنه: اتاقی در یک خانه بزرگ. دری در پایین اتاق سمت راست، یک بخاری پایین سمت چپ، یک اجاق گاز و سینک ظرف‌شویی بالا سمت چپ. پنجره‌ای در قسمت بالای صحنه. یک میز و تعدادی صندلی در مرکز اتاق. صندلی پدربزرگ در مرکز سمت چپ. در بالا سمت راست، از شاه‌نشین قسمت  ِ جلو، یک تخت دو نفره نمایان است.
برت پشت میز نشسته است، کلاه لبه‌داری بر سر دارد، یک مجله رو به روی خود نگه داشته، رز مقابل اجاق گاز است.
رز:  بفرما، این می تونه سرما رو ازت برونه.
تخم مرغ‌ها و بیکن را در یک بشقاب قرار می‌دهد ، گاز را خاموش می‌کند و بشقاب را به سمت میز می‌برد.
بهت می‌گم بیرون خیلی سرده، این جنایته.
سر اجاق گاز بر می‌گردد و از کتری داخل قوری آب می‌ریزد، گاز را خاموش می کند و قوری را سر میز می‌آورد، نمک و سس را درون یک بشقاب می‌ریزد و از نان دو برش جدا می‌کند، برت شروع به خوردن می‌کند.
این کار درستیه، تو بخور، تو بهش احتیاج داری، می‌تونه درونت رو گرم کنه، با این‌همه، اتاق گرم‌تره، هرچند بهتر از اینه که تو زیرزمین باشی.
رز به نان‌ها کره می‌مالد.
نمی‌دونم اونا اون پایین چه جوری زندگی می‌کنن. همه‌اش دنبال درد سر بودنه. بخور. همه‌اش رو بخور. برات خوبه.
به سمت ظرف‌شویی می‌رود، یک فنجان و نعلبکی را خشک می‌کند و آن‌ها را سر میز می‌آورد.
اگر می‌خواهی بری بیرون باید درونت هم یه چیزی باشه، وقتی بری بیرون این رو حس می‌کنی که باید یه چیزی درونت باشه.
درون فنجان شیر می‌ریزد.
همین الآن از پنجره بیرون رو نگا کردم، برای من که بس بود. هیچ موجودی بیرون پرسه نمی‌زنه. می‌تونی صدای باد رو بشنوی؟
روی صندلی پدربزرگ می‌نشیند.
هیچ‌وقت نفهمیدم کیه، کیه؟ کسی که اون پایین زندگی می‌کنه؟ باید برم بپرسم، منظورم اینه، برت شاید تو بدونی، برت، شاید تو هم دلت بخواد بدونی، اما، هر کی که هست، نباید جای راحتی داشته باشه.
مکث.
فکر کنم آدم‌های اون‌جا از آخرین دفعه‌ای که پایین بودیم عوض شدن. نمی‌دونم کی به اونجا رفته. منظورم از اولین دفعه‌ای که اونجا پر شده.
مکث.
هر چند فکر کنم الآن دیگه از اون‌جا رفته باشن.
مکث.
اما فکر کنم الآن کس دیگه‌ای اون‌جا باشه. من دوست ندارم تو اون زیرزمین زندگی کنم. هیچ‌وقت دیوارهاش رو دیدی؟ دورت رو می‌گیرن. نه، من چیزی نمی‌خوام، برت بخور، یه ذره دیگه نون بخور.
رز سر میز می‌رود و یک برش دیگر از نان می‌برد.
برای وقتی که برگردی کاکائو آماده می‌کنم.
رز به سمت پنجره می‌رود و پرده‌ها را مرتب می‌کند.
آره، این اتاق برام خوبه، منظورم اینه که می دونی کجا هستی، مثلا برای وقت‌هایی که هوا سرده.
رز به سمت میز می‌رود.
یه برش دیگه؟ کافی بود؟ این یکی از اون خوب‌هاش بود. می‌دونم، هر چند به خوبی اون آخریه نبود. مال سردی هواست.
رز به سمت صندلی پدربزرگ می رود و می‌نشیند.
در هر صورت، مدتیه بیرون نبودم. خیلی خوب نیستم، حال انجام دادن کاری رو ندارم. به هر حال امروز خیلی بهترم. در مورد حال تو نمی‌دونم. نمی‌دونم مجبور هستی بری بیرون یا نه. منظورم اینه که تو نباید بری. اون هم بعد از این‌که مدتی توی خونه موندی، با این‌همه، نگران نباش، تو برو، خیلی وقته که بیرون نرفتی.
رز صندلی خود را تکان می‌دهد.
اینو بهت می‌گم که خیلی خوبه که اینجا هستی. این خیلی خوبه که اون پایین نیستی، تو زیرزمین. شوخی نیست، اوه، چای رو یادم رفته، منتظر چای گذاشتمت.
رز سر میز می‌رود و چای درون فنجان می‌ریزد.
نه، این بد نیست، یک چای خوب  کم‌رنگ. یک چای کم‌رنگ دوست‌داشتنی، بفرما، تا آخرش رو بخور، من برای خودم منتظر می‌مونم. به هر حال، من پررنگ‌ترش رو دوست دارم.
بشقابی  را برداشت و آن را در سینک ظرف‌شویی گذاشت.
اون دیوارها از پا در می‌آرنت. نمی‌دونم الآن کی اون پایین زندگی می‌کنه. هر کسی که هست، حتما شانس آورده که اون‌جا رو بهش دادن. شاید هم خارجی باشه.
بر می‌گردد و روی صندلی پدربزرگ می‌نشیند.
باید کاری کنم که حالت خوب شه.
مکث.
فکر نکنم اون پایین جا برای دو نفر باشه، در هر صورت، فکر کنم اول یکی بودش، قبل از این‌که از اون‌جا بره، شاید الآن دو نفر شده باشن.
صندلی را تکان می‌دهد.
برت اگه یه وقت ازت پرسیدن، من از جایی که توش هستیم راضی‌ام. ما آرامیم، همه چیز خوبه، تو اینجا شاد هستیم، به همه جا نزدیکیم، جای دوری هم نیست، برای وقت‌هایی که تو از بیرون می‌آی، و کسی هم مزاحم‌مون نمی‌شه. و کسی هم مزاحم‌مون نمی‌شه.
مکث.
نمی‌دونم که چرا تو مجبوری بری بیرون. هوا زود تاریک می‌شه. نمی‌شه فردا بری؟ می‌تونم زودی بخاری رو روشن کنم، می‌تونی کنار آتیش بشینی، برت، این کاریه که عصرها تو دوست داری انجام بدی، خیلی زود همه جا تاریک می‌شه.
صندلی‌اش را تکان می‌دهد.
الآن همه جا تاریک می‌شه.
رز بلند می‌شود و روی میز داخل فنجان چای می‌ریزد.
خیلی درست کردم، بازم بخور.
رز سر میز می‌نشیند.
امروز بیرون رو نگا کردی؟ جاده‌ها یخ بسته، اوه می‌دونم که تو این وضع هم می‌تونی رانندگی کنی، من که نگفتم نمی‌تونی. به آقای کید هم گفتم که تو امروز می‌خوای سوار ماشین بشی. بهش گفتم که خیلی راننده‌ی فوق‌العاده‌ای نیستی اما به هرحال گفتم که خیلی خوب رانندگی می‌کنی. درست یادم نیست که چه زمانی، کجا، هیچی، برت. من  می‌دونم که تو چه جوری رانندگی می‌کنی. من بهش اینو گفتم.
ژاکتش را به دور خودش می‌پیچد.
اما سرده، امروز هوا خیلی سرده، یخ بندونه. برای وقتی که برگردی کاکائو آماده می‌کنم.

رز بلند می‌شود، به سمت پنجره می‌رود و بیرون را نگاه می‌کند.
ساکته، داره شب می‌شه. هیچ کسی هم بیرون نیست.
ایستاده و نگاه می‌کند.
یه دقیقه صبر کن.
مکث.
فکر می‌کنی کی می‌تونه باشه؟
مکث.
نه، فکر کردم کسی رو دیدم.
مکث.
نه.
رز پرده را رها می‌کند.
می دونی داشتم به چی فکر می‌کردم؟ فکر کنم یه کم بهتر شده، خیلی هم باد نمی‌آد. بهتره اون پلور گرمت رو هم بپوشی.
رز به سمت صندلی پدربزرگ بر می‌گردد، می‌نشیند و صندلی را تکان می‌دهد.
این یه اتاق خوبه. برت، شانس آوردیم که این اتاق رو داریم. من مواظب تو هستم، مگه نه؟ درست مثل وقتی که زیرزمین اینجا رو بهمون پیشنهاد دادن که من همون اول رد کردم. می‌دونستم که اصلاً نمی‌تونه جای جالبی باشه. سقف درست بالای سرته. نه، اینجا یه دونه پنجره داریم، می‌تونی تو اتاق حرکت کنی. می‌تونی شب بیای خونه، اگه لازم باشه بری بیرون. می‌تونی کارهات رو انجام بدی. می‌تونی برگردی خونه، تو حالت خوبه و من هم اینجا هستم. تو روی شانست وایستادی.
مکث.
از خودم می‌پرسم کی الآن اون‌جا زندگی می‌کنه. هیچ‌وقت اون‌ها رو ندیده‌م، صدایی هم ازشون نشنیده‌م، اما فکر می‌کنم کسایی اون پایین باشن، هر کی اون‌جا رو داره می‌تونه نگهش داره. برت، اون به نظر می‌آد یه تیکه خوب باشه. من بعداً یه فنجون چای می خورم، من دوست دارم پررنگ‌ترش رو بخورم. تو دوست داری کم‌رنگ بخوری.
یک ضربه به در. رز می‌ایستد.
کیه؟
مکث.
سلام.
ضربه تکرار می‌شود.
بیاید داخل.
ضربه تکرار می‌شود.
کیه؟
مکث. در باز می‌شود و آقای کید به داخل می آید.
آقای کید: من در زدم
رز: صداتون رو شنیدیم.
آقای کید:  اِ؟
رز: صداتون رو شنیدیم.
آقای کید: سلام آقای هاد، حال شما؟ خوبید؟ من می‌خواستم یه نگاهی به لوله‌ها بندازم.
رز: مشکلی پیش اومده؟
آقای کید: اِ ؟
رز: بنشینید آقای کید.
آقای کید: نه، مرسی، من راحتم، داشتم از اینجا رد می شدم. می خواستم ببینم اوضاع چطوره. خب، راحت که هستین، نه؟
رز: اوه، ممنون آقای کید.
آقای کید: آقای هاد، شما که امروز بیرون می‌رین؟ من الآن بیرون بودم، زود برگشتم فقط تا سر خیابون رفتم.
رز: کسی دور و ور نبود، نه آقای کید؟
آقای کید: بعد با خودم گفتم بهتره برم و یه نگاهی به لوله‌ها بندازم، فقط برای اطمینان. فقط رفتم تا سر خیابون چند تا چیز که لازم داشتم بخرم. مثل اینکه می‌خواد برف بیاد. به نظر من که حتماً برف می‌یاد.
رز: چرا نمی‌شینید آقای کید؟
آقای کید: نه، نه، راحتم. همین جوری راحتم.
رز: خوب آقای کید، این باعث تأسفه که توی این هوا مجبورین برین بیرون، هیچ کمکی ندارید؟
آقای کید: اِ؟
رز: من فکر می‌کردم یه خانوم به شما کمک می‌کنه.
آقای کید: من هیچ‌وقت زنی نداشتم.
رز: فکر کردم دفعه‌ی اولی که اومدیم اینجا یه کمک داشتید.
آقای کید: هیچ زنی اینجا نیست.
رز: شاید کس دیگه‌ای رو اشتباه گرفته بودم.
آقای کید: این دور و برها زن‌های زیادی هستن. البته نه اینحا، اوه، نه،  اِ، من اینو قبلا دیده بودم؟
رز: چی رو؟
آقای کید: اون رو.
رز: نمی‌دونم. ندیده بودین؟
آقای کید: یک چیزهایی یادم می‌آد.
رز: اون فقط یه صندلی پدربزرگ قدیمیه.
آقای کید: وقتی اومدین اینجا بود؟
رز: نه، نه خودم آوردمش.
آقای کید: می‌تونم چشم‌بسته شرط ببندم که قبلاً اینو دیده‌م.
رز: شاید دیده باشین.
آقای کید: چی؟
رز: گفتم ممکنه دیده باشینش.
آقای کید: آره، ممکنه دیده باشمش.
رز: بنشینید آقای کید.
آقای کید: خیلی هم مطمئن نیستم.
برت خمیازه می‌کشد و خودش را کش و قوس می‌دهد و همچنان به مجله اش نگاه می‌کند.
آقای کید: نه نمی‌شینم، اون هم وقتی آقای هاد بعد از خوردن چای داره استراحت می‌کنه. من هم باید برم چای‌م رو بخورم. آقای هاد، پس شما دارین می‌رین بیرون؟ الآن یه نگاهی به وانت‌تون انداختم. چه وانت کوچولوی تمیزیه. متوجه شدم به خاطر سرما خوب پوشوندینش. سرزنش‌تون نمی‌کنم. بله، شنیدم که داشتین می‌رفتین بیرون، کی بود؟ یه روز صبح بود، آره، می‌تونم بگم که دنده رو خیلی راحت عوض می‌کردین.
رز: آقای کید فکر می‌کردم اتاق خواب‌تون عقب ساختمون باشه.
آقای کید: اتاق خوابم؟
رز: اوه، البته.
آقای کید: اون موقع بیدار بودم و کارهام رو می‌کردم.
رز: من که توی این هوا صبح زود پا نمی‌شم. می‌تونم یه کم تنبلی کنم. می‌تونم یه کم تنبلی کنم.
مکث.
آقای کید: اینجا اتاق خوابم بود.
رز: اینجا؟ کی؟
آقای کید: وقتی اینجا زندگی می‌کردم.
رز: من اینو نمی‌دونستم.
آقای کید: برای چند لحظه می‌شینم. (روی صندلی راحتی می‌نشیند)
رز: خوب، من اینو نمی‌دونستم.
آقای کید: وقتی اومدین این صندلی اینجا بود؟
رز: آره.
آقای کید: اینو یادم نمی‌آد.
مکث.
رز: اون موقع کی بود؟
آقای کید: اِ؟
رز: کی اینجا اتاق خواب شما بود؟
آقای کید: خیلی وقت پیش.
مکث.
رز: داشتم به برت می‌گفتم که به شما گفته بودم اون چه جوری رانندگی می‌کنه.
آقای کید: آقای هاد؟ آه، آقای هاد خیلی هم خوب می‌تونن رانندگی کنن. دیده‌م که چه جوری از پیچ پایین خیابون رد می‌شن. اوه، بله.
رز: خوب آقای کید، باید بگم که این یه اتاق خوبیه. خیلی اتاق راحتیه.
آقای کید: بهترین اتاق خونه‌ست.
رز: پایین باید یه مقداری نمور باشه.
آقای کید: نه به بدی طبقه‌های بالایی.
رز: طبقه‌های پایین چطور؟
آقای کید‌: ها؟
رز: طبقه‌های پایین چه‌طور؟
آقای کید: طبقه‌های پایین چی؟
رز: اون‌ها هم باید یه مقداری نمور باشن.
آقای کید‌ یک کم. البته نه به اندازه‌ی طبقه‌ی بالایی.
رز: این چیه؟
آقای کید: داره بارون تندی می‌آد.
مکث.
رز: کسی هم اون بالا زندگی می‌کنه؟
آقای کید: اون بالا؟ بودن، الآن رفتن.
رز: چند تا آپارتمان تو این خونه دارین؟
آقای کید: چهار (می خندد) اوه، چند تا از اون خوباش رو قبلاً توی اون روزای قدیم داشتیم.
رز: الآن چند تا دارین؟
آقای کید: خب، اگه بخوام حقیقت رو بگم. تا حالا نشمردم.
رز: اوه.
آقای کید: نه، نه تا الآن.
رز: باید کارتون یه کم سنگین باشه.
آقای کید: اوه، یه زمانی عادت داشتم اون‌ها رو بشمرم. هیچ‌وقت از این کار خسته نمی‌شدم. حواسم به همه چیز توی این خونه بود. اون موقع، خیلی چیزها بود که باید بهشون توجه می‌کردم. اون وقت‌ها توانش رو داشتم. اون مال وقتی بود که خواهرم هنوز زنده بود. اما الآن یه کم از پا در اومدم. بعد از این‌که اون مرد، الآن چند وقته که مرده، خواهرم رو می‌گم. اون موقع خونه‌ی خوبی بود. زن توانایی بود. بله، خوش ترکیب هم بود. فکر نمی‌کنم شبیه مامانم هم بود. آره، ازش چیزهایی یادم می‌آد. می‌تونم بگم که شبیه مامان پیرم هم بود. می‌تونم بگم که شبیه مامان پیرم هم بود. فکر کنم مامانم یه یهودی بوده، آره، اگه یه روز بفهمم یهودی بوده تعجب نمی‌کنم. خیلی هم بچه نداشت.
رز: در مورد خواهرتون چی، آقای کید؟
آقای کید: چی در مورد خواهرم؟
رز: بچه‌ای نداشت؟
آقای کید: آره، خیلی شبیه مامان پیرم بود. فکر کنم، البته، کمی قدبلندتر.
رز: چه وقتی خواهرتون مرد؟
آقای کید: آره، راست می‌گین، بعد از مرگ خواهرم بود که من شمردن رو متوقف کردم. خیلی خوب همه چیز رو مرتب نگه می‌داشت. من هم کمک دستش بودم. اون تا آخرین لحظه از همه چیز ممنون بود. عادت داشت بهم بگه چقدر � به خاطر تمام چیزهای کوچیکی � که براش انجام می‌دادم، تحسینم می‌کنه. بعدش تو هچل افتاد. من ازش بزرگ‌تر بودم. آره، من ازش بزرگ‌تر بودم. یه اتاق خواب دوست‌داشتنی داشت. یه اتاق خواب دوست‌داشتنی.
رز: از چی مرد؟
آقای کید: کی؟
رز: خواهرتون.
مکث.
آقای کید: می‌تونم سر و ته همه چی رو هم بیارم.
مکث.
رز: الآن سرتون شلوغه آقای کید؟
آقای کید: کارهام رو کرده‌م.
رز: حدس می‌زنم، همه کارها رو؟
آقای کید: اوه آره، من می‌تونم سر و ته همه چی رو هم بیارم.
رز: ما هم همین طور، مگه نه برت؟
مکث.
آقای کید: من؟ من می‌تونم انتخاب کنم (بلند می شود) آقای هاد، شما خیلی زود دارین می‌رین بیرون؟ خب، مواظب خودتون باشین. اون جاده‌ها با کسی شوخی ندارن. هنوز هم بلدین چه جوری وانت‌تون رو کنترل کنین، نه؟ کجا دارین می‌رین؟ دور؟ طول می‌کشه؟
رز: خیلی هم طول نمی‌کشه.
آقای کید: نه، البته که نه، نباید هم وقت زیادی رو ازشون بگیره.
رز: نه.
آقای کید: خب همین، من هم زحمت رو کم می‌کنم. رانندگی خوبی داشته باشین آقای هاد. مواظب روندن‌تون هم باشین. خیلی زود همه جا تاریک می‌شه. البته وقت کافی دارین. Arivederci
خارج می‌شود.
رز: هیچ‌وقت باور نمی‌کنم که خواهری داشته.
بلند می‌شود.
خیلی خب، یه دقیقه صبر کن. پلیورت کجاست؟
پلیور را از روی تخت می‌آورد.
این هم از این. کتت رو در آر. اینو بپوش.
به برت کمک می‌کند پلیور را بپوشد.
خوبه، شال گردنت کجاست؟
شال گردن را از روی تخت می‌آورد.
این هم از این. خوب محکمش کن. اینه، برت خیلی تند نرون، خب؟ برای وقتی که برگردی کاکائو آماده می‌کنم، خیلی که طول نمی‌دی، یه دقیقه صبر کن. پالتوت کجاست؟ بهتره که پالتوت رو هم بپوشی.
برت شال گردن را می‌بندد، به سمت در می‌رود و خارج می‌شود. رز ایستاده است، در را نگاه می‌کند. بعد به آرامی به سمت میز بر می‌گردد، مجله را بر می‌دارد و آن را جای دیگری می‌گذارد. می‌ایستد و گوش می‌کند، به سمت بخاری می‌رود، خم می‌شود و بخاری را روشن می‌کند و دست‌هایش را گرم می‌کند، می‌ایستد و اتاق را ورانداز می‌کند. به پنجره نگاه می‌کند و گوش می‌دهد. به سرعت به سمت پنجره می‌رود، می‌ایستد و پرده‌ها را مرتب می‌کند. به مرکز اتاق برمی‌گردد و به در می‌نگرد. به سمت تخت می‌رود، شالش را سرش می‌کند، به سمت سینک ظرف‌شویی می‌رود، ظرفی از داخل سینک بر می‌دارد، به سمت در می‌دود و آن را باز می‌کند.
رز: اوه!
آقا و خانوم سندز در پاگرد پله‌ها آشکار می‌شوند.
خانوم سندز: خیلی می‌بخشید، نمی‌خواستیم این‌جوری این‌جا وایسیم، قصد ترسوندن شما رو هم نداشتیم. فقط داشتیم از پله‌ها بالا می‌اومدیم.
رز: مشکلی نیست.
خانوم سندز:  ایشون آقای سندز هستند و من هم همسرشون.
رز: حال شما چطوره؟
خانوم سندز زیر لبی به معرفی ادامه می‌دهد.
خانوم سندز: همین الآن داشتیم از پله‌ها بالا می‌اومدیم. اما اینجا نمی‌شه هیچی رو دید. می‌شه، تدی؟
آقای سندز: هیچ چیزی رو.
رز: دنبال چیزی می‌گشتید؟
خانوم سندز: مردی که اینجا رو می‌گردونه. صاب‌خونه. داشتیم سعی می‌کردیم صاب‌خونه رو پیدا کنیم. تدی، اسمش چی بود؟
رز: اسم ایشون آقای کیده.
خانوم سندز: کید، تدی اسمش همین بود؟
آقای سندز: کید؟ نه، این نبود.
رز: آقای کید. اسمش همینه.
خانوم سندز: خب، این اون واحدی که دنبالش می‌گشتیم نیست.
رز: درسته، مثل این‌که دنبال کس دیگه‌ای می‌گردین.
مکث.
خانوم سندز: فکر می‌کنم همین‌طور باشه.
رز: به نظر می‌آد سردتونه.
خانوم سندز: بیرون، بیرون سرما آدم رو می‌کشه. شما بیرون بودین؟
رز: نه.
خانوم سندز: خیلی وقت نیست که اومدیم تو.
رز: خب، اگه دوست دارین بیاین داخل و یه کم خودتون رو گرم کنین.
آنها به وسط اتاق می‌آیند. رز از میز کنار بخاری صندلی می‌آورد
اینجا بشینید. اینجا می‌تونید خودتون رو گرم کنین.
خانوم سندز:  ممنون ( می‌نشیند)
رز: آقای سندز، بیایید کنار بخاری.
آقای سندز: نه، راحتم، می‌خوام یه تکونی به پاهام بدم.
خانوم سندز: چرا؟ تو که نشسته بودی.
آقای سندز: منظورت چیه؟
خانوم سندز: خب، برای چی نمی‌شینی؟
آقای سندز: برای چی باید بشینم؟
خانوم سندز: باید سردت باشه.
آقای سندز: نه، سردم نیست.
خانوم سندز:  باید باشه، یه صندلی بیار اینجا و بشین.
 

آقای سندز: ممنون، همین‌جوری ایستاده راحتم.
خانوم سندز: اصلاً به نظر نمی‌آد بخوای وایستی.
آقای سندز: کلاریسا، من راحتم!
رز: کلاریسا؟ چه اسم قشنگی.
خانوم سندز: بله، اسم  قشنگیه، اینطوری نیست؟ مامان بابام این اسم رو برام انتخاب کرده‌ن.
مکث.
می‌دونین، این اتاقیه که می‌شه اون تو بشینی و احساس راحتی بکنی.
آقای سندز: ( به اتاق نگاه می‌کند) خوبه، جا دار هم هست.
خانوم سندز: برای چی نمی‌شینین، خانوم...
رز: هاد. نه، ممنون.
خانوم سندز: چی گفتین؟
رز: کی؟
خانوم سندز: گفتید اسم تون چیه؟
رز: هاد.
آقای سندز: همینه، شما همسر اون یارو هستین که گفتید.
خانوم سندز: نه، نیست. اسم او کید بود.
آقای سندز: واقعاً؟ فکر کردم اسمش هاده.
خانوم سندز: نه، اسمش کید بود. این‌طور نیست خانوم هاد؟
رز: درسته، صاب‌خونه.
خانوم سندز: نه، صاب‌خونه نه، اون مرد دیگه.
رز: خب، اسمش همینه، صاب‌خونه هم هست.
خانوم سندز: کی؟
رز: آقای کید.
مکث.
آقای سندز: واقعا؟ خودشه؟
خانوم سندز: شاید دو تا صاب‌خونه هست.
مکث.
آقای سندز: اینم از امروزمون.
خانوم سندز: چی گفتی؟
آقای سندز: گفتم اینم از امروزمون.
مکث.
رز: بیرون چه جوریه؟
خانوم سندز:  بیرون خیلی تاریکه.
آقای سندز: تاریک‌تر هم می‌شه.
خانوم سندز:  اون درست همون تو بود.
آقای سندز: اون‌جا تاریک‌تر از بیرون بود. شرط می‌بندم.
خانوم سندز: اینجا هم خیلی روشن نیست، نه خانوم هاد؟ باورتون می‌شه که اولین نوریه که از لحظه‌ی ورودمون به ساختمون دیدیم؟
آقای سندز: اولین روزنه.
رز: من هیچ‌وقت شب‌ها بیرون نمی‌رم. ما همیشه تو خونه می‌مونیم.
خانوم سندز:  حالا که فکرش رو می‌کنم، یه ستاره هم دیدم.
آقای سندز: چی دیدی؟
خانوم سندز:  خب فکر کنم دیدیم.
 آقای سندز:  فکر می‌کنی چی دیدی؟
خانوم سندز:  یه ستاره.
آقای سندز: کجا؟
خانوم سندز: تو آسمون.
 آقای سندز: کی؟
خانوم سندز: همون موقع که اومدیم تو.
آقای سندز: مسخره بازی در نیار.
خانوم سندز: منظورت چیه؟
آقای سندز: تو یه ستاره ندیدی.
خانوم سندز: چرا نه؟
آقای سندز: برای این‌که من دارم بهت می‌گم! من بهت می‌گم که یه ستاره ندیدی.
مکث.
رز: امیداورم بیرون خیلی هم تاریک نباشه. امیدوارم خیلی هم یخ‌بندون نباشه. شوهرم سوار وانتش شده. آروم هم رانندگی نمی‌کنه. هیچ‌وقت آروم رانندگی نمی‌‌نه.
آقای سندز: (قهقهه زنان) خب، امشب باید خیلی خوش‌شانس باشه.
رز: چی؟
آقای سندز: نه، منظورم اینه که برای رانندگی امشب باید یک کم ریسک‌پذیر باشی.
رز: اون راننده‌ی خوبیه.
مکث.
چند وقته اینجا هستید؟
خانوم سندز: نمی‌دونم. تدی، چند وقته اومده‌یم اینجا؟
آقای سندز: حدود نیم ساعت.
خانوم سندز: بیش‌تر از اونه. خیلی بیش‌تر از اونه. حدود سی و پنج دقیقه‌ای می‌شه.
رز: خب، فکر می‌کنم آقای کید رو بتونید همین دور و برها پیدا کنید. خیلی وقت نیست که رفته چایش رو بخوره.
آقای سندز: اینجا زندگی می‌کنه، اینطور نیست؟
رز: البته که همین جا زندگی می‌کنه.
آقای سندز: و شما گفتین که اون صاب‌خونه‌ست، اینطور نیست؟
رز: البته که همین طوره.
رز: یه مرد؟
خانوم سندز: آره.
رز: یه مرد؟
آقای سندز: آره، البته، یه یارویی اون پایین بود. (روی میز می نشیند)
خانوم سندز: تو که نشستی.
آقای سندز: (سریع بلند می‌شود) کی؟
خانوم سندز: خودت.
آقای سندز: خنگ نشو، من فقط تکیه داده بودم.
خانوم سندز: من که دیدم تو نشستی.
 آقای سندز: تو ندیدی که من بشینم برای این‌که من کوفتی اصلاً ننشستم. من تکیه دادم.
خانوم سندز: فکر می‌کنی من نمی‌تونم بفهمم  یعنی چی که یک نفر بشینه؟
آقای سندز: بفهمی؟ این تمام کاریه که می‌تونی بکنی، فهمیدن.
خانوم سندز: تو هم می‌تونی سعی کنی یه کم بیش‌تر بفهمی به جای این که همه‌ش چرت و پرت بگی.
آقای سندز: تو که به اون چرت و پرت‌ها اصلاً اهمیت هم نمی‌دی که.
خانوم سندز: تو مواظب عموت باش، این تمام چیزیه که می‌خوای.
آقای سندز: و تو مواظب کی هستی؟
خانوم سندز: (بلند می شود) من که تو رو به این دنیا نیاوردم.
آقای سندز: تو چی کار نکردی؟
خانوم سندز: گفتم من که تو رو به این دنیا نیاوردم.
آقای سندز: خب، پس کی این کارو کرده؟ این چیزیه که می‌خوام بدونم، کی این کارو کرده؟ کی منو به دنیا آورده؟
خانوم سندز می‌نشیند، غرولند کنان. آقای سندز ایستاده، غرولند کنان.
رز: گفتین که تو زیرزمین یه مرد رو دیدین؟

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

دوچرخه باز و سیگار

 نوشته : ریموند كارور

 ترجمه : سارا سالارزهى

 

دو روز بود كه ایوان هامیلتون سیگار را ترك كرده بود و به نظرش مى‏رسید كه توى این دو روز هرچه گفته بود و هرچه فكر كرده بود یك طورى سیگار را به خاطرش آورده بود. زیر نور چراغ آشپزخانه به دست‏هاش نگاه كرد. انگشت‏هاش و بندهاى آنها را بو كرد.
گفت: "مى‏تونم بوش را احساس كنم."
آن هامیلتون گفت: "مى‏فهمم. انگار مثل عرق از تنت بیرون مى‏زنه. بعد از سه روز كه سیگار نكشیده بودم هنوز بوش را از خودم حس مى‏كردم. حتى وقتى از حمام مى‏آمدم بیرون. چندش‏آور بود."
آن داشت بشقاب‏ها را براى شام مى‏چید روى میز.
 

چقدر ناراحتم، عزیزم. مى‏دونم چى دارى مى‏كشى. ولى اگر دلگرمت مى‏كنه، همیشه دومین روز سخت‏ترین روزه. روز سوم هم سخته، معلومه، اما از اون به بعد، اگه سه روز را تحمل كنى دیگه سختیش را گذروندى. ولى خیلى خوشحالم كه براى ترك سیگار جدى هستى، نمى‏تونم بگم." بازوى هامیلتون را گرفت. "حالا اگر راجر را صدا بزنى، شام مى‏خوریم."


هامیلتون در جلویى را باز كرد. هوا تقریباً تاریك بود. اوایل نوامبر بود و روزها كوتاه و سرد بودند. پسر بزرگترى كه قبلاً ندیده بودمش، توى خیابان اختصاصى خانه آنها روى دوچرخه كوچكى نشسته بود. پسر انگار كه فقط از روى زین بلند شود به جلو خم شد. نوك كفش‏هاش به سطح خیابان مى‏رسید و راست نگه‏اش مى‏داشت.


گفت: "شما آقاى هامیلتون‏اید؟"


هامیلتون گفت: "بله خودمم، چى شده؟ راجر طورى شده؟"


"گمونم راجر الآن خونه ماست و داره با مادرم حرف مى‏زنه. كیپ هم اونجاست و این پسره كه اسمش گرى برمنه. درباره دوچرخه برادرمه. حالا چى شده نمى‏دونم." پسر داشت دسته‏هاى دوچرخه را مى‏چرخاند. گفت: "ولى مادرم گفت بیام اینجا و شما را ببرم. پدر راجر یا مادرشو."


هامیلتون گفت: "حالش كه خوبه؟ باشه، حتماً، همین الآن مى‏آم."


رفت توى خانه تا كفش‏هاش را بپوشد.


آن هامیلتون گفت: "پیداش كردى؟"


هامیلتون جواب داد: "مثل اینكه توى دردسر افتاده، به خاطر یه دوچرخه. یه پسرى - اسمش را هم نپرسیدم - بیرونه. مى‏خواد یكى از ماها باهاش بریم خونشون."


آن هامیلتون پیش‏بندش را درآورد و گفت: "حالش خوبه؟"


هامیلتون نگاهش كرد و سرش را تكان داد: "معلومه كه حالش خوبه. به نظر فقط دعواى بچه‏ها بوده كه مادر پسره خودش را قاطى كرده."


آن هامیلتون پرسید: "مى‏خواى من برم؟"


هامیلتون چند لحظه فكر كرد: "ترجیح مى‏دادم تو مى‏رفتى، ولى حالا خودم مى‏رم."


آن هامیلتون گفت: "خوشم نمى‏آد بعد از تاریكى هوا بیرون باشه. اصلاً خوشم نمى‏آد."



پسر هنوز روى دوچرخه‏اش نشسته بود و حالا داشت با ترمز ور مى‏رفت.


وقتى كه راه افتادند به طرف پایین پیاده‏رو، هامیلتون گفت: "چقدر راهه؟"


پسر جواب داد: "اون طرف آربوكل كورته." و وقتى هامیلتون نگاهش كرد ادامه داد: "دور نیست، از اینجا تقریباً دو بلوك راهه."


هامیلتون پرسید: "موضوع چیه؟"


"درست نمى‏دونم. از همه‏ش باخبر نیستم. مثل اینكه راجر و كیپ و این گرى برمن وقتى ما رفته بودیم براى تعطیلات دوچرخه برادرم دستشون بوده و گمونم خرابش كرده‏ان، عمداً. ولى من نمى‏دونم. به هر حال دارند درباره همین حرف مى‏زنن. برادرم نمى‏تونه دوچرخه‏ش را پیدا كنه و بار آخر دست اونا بوده، كیپ و راجر. مادرم مى‏خواد بفهمه دوچرخه كجاست."


هامیلتون گفت: "كیپ را مى‏شناسم. اون پسر دیگه كیه؟"


"گرى برمن. گمونم از همسایه‏هاى جدیده. پدرش تا برسه خونه، مى‏آد."


سر نبشى پیچیدند. پسر خودش را به جلو هل داد و كمى پیش افتاد. هامیلتون باغى دید، و بعد سر نبش دیگرى پیچیدند توى خیابانى بن‏بست. از وجود این خیابان خبر نداشت و مطمئن بود هیچ كدام از كسانى را كه آنجا زندگى مى‏كردند نمى‏شناسد. به خانه‏هاى ناآشناى دور و برش نگاه كرد و از دامنه زندگى شخصى پسرش جا خورد.


پسر پیچید توى خیابان اختصاصى خانه‏اى و از دوچرخه‏اش پیاده شد و به دیوار خانه تكیه‏اش داد. وقتى در جلویى را باز كرد، هامیلتون دنبالش از اتاق نشیمن به آشپزخانه رفت. آنجا پسرى را دید كه نشسته یك طرف میزى، با كیپ هولستر و یك پسر دیگر. هامیلتون به دقت راجر را نگاه كرد و بعد چرخید به طرف زن تنومند و موسیاهى كه بالاى میز نشسته بود.


زن به‏ش گفت: "شما پدر راجرید؟"


"بله، ایوان هامیلتون هستم. شب بخیر."


گفت: "خانم میلر هستم، مادر گیلبرت، متأسفم كه ازتون خواستم كه بیایین اینجا، آخه یه مشكلى داریم."


هامیلتون این سر میز روى صندلى نشست. و به دور و بر نگاه كرد. پسرى نه، ده ساله، همان كه حتماً دوچرخه‏اش گم شده بود، نشسته بود پهلوى زن. پسر دیگرى، چهارده ساله یا همین حدود، نشسته بود روى جاظرفى، با پاهاى آویزان، و داشت به پسر دیگرى نگاه مى‏كرد كه تلفنى حرف مى‏زد. پسر كه به خاطر چیزى كه همان وقت از پشت تلفن شنیده بود نیشش موذیانه باز شده بود، دستش را با سیگار دراز كرد به طرف ظرفشویى. هامیلتون صداى جیز جیز سیگار را شنید كه توى لیوان آبى خاموش‏اش مى‏كردند. پسرى كه او را آورده بود به یخچال تكیه داده بود و دست‏هاش را به سینه صلیب كرده بود.


زن به پسر گفت: "تونستى پدر یا مادر كیپ را گیر بیارى؟"


"خواهرش گفت رفتن خرید. رفتم خونه گرى برمن اینا. پدرش تا چند دقیقه دیگر مى‏آد. نشانى اینجا را گذاشتم."


زن گفت: "آقاى هامیلتون به‏تون مى‏گم چى شده. ماه پیش ما رفته بودیم براى تعطیلات و كیپ مى‏خواست دوچرخه گیلبرت را قرض بگیره تا راجر بتونه تو پخش روزنامه‏هاى كیپ كمك كنه. فكر كنم دوچرخه راجر پنچر بود یا همچین چیزى. خب، این جورى كه پیداست..."


راجر گفت: "بابا، گرى داشت خفه‏م مى‏كرد."


هامیلتون كه پسرش را به دقت نگاه مى‏كرد گفت: "چى؟"


راجر یقه تى‏شرتش را پایین كشید تا گردنش را نشان دهد: "داشت خفه‏م مى‏كرد. گردنم خراش برداشته."


زن ادامه داد: "اونا بیرون تو گاراژ بودند. نمى‏دونم چیكار مى‏كردن تا وقتى كرت، پسر بزرگم، رفت ببینه چه خبره."


گرى برمن به هامیلتون گفت: "اون اول شروع كرد. به‏م گفت مسخره." و به طرف در جلویى نگاه كرد.


پسرى كه اسمش گیلبرت بود گفت: "بچه‏ها، فكر كنم دوچرخه‏م شصت دلارى مى‏ارزید. شماها مى‏تونین پولش را به‏م بدین."


زن به او گفت: "تو كارى به این كارها نداشته باش."


هامیلتون نفسى كشید و گفت: "ادامه بدین."


"خب، این جورى كه پیداست كیپ و راجر از دوچرخه استفاده كرده‏اند تا به كیپ توى پخش روزنامه‏ها كمك كنن، و بعد دوتایى‏شون، به اضافه گرى، مى‏گن، نوبتى غلتوندنش."


هامیلتون گفت: "منظورتون چیه كه غلتوندنش؟"


زن گفت: "غلتوندنش، با یه هل فرستادنش ته خیابون و گذاشتن كه بیفته. بعد، یك لحظه گوش كنید...اونا همین چند دقیقه پیش به این چیزها اعتراف كردن. كیپ و راجر دوچرخه را برده‏اند مدرسه و انداختن‏اش جلوى یه تیر دروازه."


هامیلتون دوباره به پسرش نگاه كرد و گفت: "راسته، راجر؟"


راجر پایین را نگاه مى‏كرد و انگشت‏هاش را مى‏مالید روى میز. گفت: "یه چیزایى‏ش راسته، بابا، ولى ما هر كدوم فقط یه بار غلتوندیمش. كیپ این كار را كرد، بعد گرى، و بعدش هم من كردم."


هامیلتون گفت: "هر كدوم یه بار خیلى زیاده، هر كدوم یه بار یعنى یك به دفعات خیلى زیاد، راجر. از تو تعجب مى‏كنم، از خودت ناامیدم كردى. و تو هم همین طور، كیپ."


زن گفت: "ولى مى‏دونید، یكى داره امشب چاخان مى‏كنه و یا اینكه هرچى مى‏دونه نمى‏گه. براى اینكه دوچرخه هنوز گمه."


پسرهاى بزرگتر توى آشپزخانه به پسرى كه هنوز تلفنى حرف مى‏زد خندیدند و مسخره‏اش كردند.


پسرى كه اسمش كیپ بود گفت: "خانم میلر، ما نمى‏دونیم دوچرخه كجاست، به‏تون كه گفتیم. دفعه آخرى كه دیدیمش وقتى بود كه من و راجر بردیمش خونه ما بعد از اینكه برده بودیمش مدرسه. یعنى اون دفعه، دفعه یكى به آخر مونده بود. دفعه آخر آخر وقتى بود كه صبح روز بعد برگردوندمش اینجا و پاركش كردم پشت خونه."


سرش را تكان داد و گفت: "ما نمى‏دونیم كجاست."


پسرى كه اسمش گیلبرت بود به پسرى كه اسمش كیپ بود گفت: "شصت دلار، شماها مى‏تونین پولش را بدین مثلاً هفته‏اى پنج دلار."


زن گفت: "گیلبرت دارم بهت مى‏گم‏ها، مى‏بینى كه،" زن همان طور كه اخم كرده بود ادامه داد: "اونا ادعا مى‏كنن دوچرخه از اینجا غیب شده، از پشت خونه. منتها چطور مى‏تونیم حرف‏شون را باور كنیم وقتى كه غروبى همه چى را راست نگفتن."


راجر گفت: "راستش را گفتیم، همه چى را."


گیلبرت روى صندلى‏اش به عقب خم شد و سرش را براى پسر هامیلتون تكان داد.


زنگ در به صدا درآمد و پسرى كه نشسته بود روى جاظرفى پرید پایین و رفت توى اتاق نشیمن.


مردى چهارشانه با موى ماشین شده و چشم‏هاى خاكسترى نافذ، بدون حرف آمد توى آشپزخانه. به زن نگاهى انداخت و رفت پشت صندلى گرى برمن.


زن گفت: "شما باید آقاى برمن باشید. از ملاقات‏تون خوشحالم. من مادر گیلبرت و ایشون آقاى هامیلتون هستند، پدر راجر."


مرد سرش را به طرف هامیلتون خم كرد اما دستش را دراز نكرد.


برمن به پسرش گفت: "این كارها براى چیه؟"


پسرهاى پشت میز بلافاصله شروع كردند به حرف زدن.


برمن گفت: "ساكت! دارم با گرى حرف مى‏زنم. نوبت شما هم مى‏رسه."


پسر شروع كرد به تعریف ماجرا. پدرش به دقت گوش كرد. گهگاهى چشم‏هاش را تنگ مى‏كرد تا دو پسر دیگر را ورانداز كند.


وقتى گرى برمن حرفش را تمام كرد، زن گفت: "مى‏خوام از ته و توى این قضیه سردر بیارم. من هیچ كدوم‏شون را متهم نمى‏كنم، مى‏فهمید كه، آقاى هامیلتون، آقاى برمن، من فقط مى‏خوام از ته و توى این قضیه سردر بیارم." و همین طور به راجر و كیپ كه داشتند سرشان را براى گرى برمن تكان مى‏دادند نگاه كرد.


راجر گفت: "دروغ مى‏گى، گرى."


گرى برمن گفت: "بابا، مى‏تونم باهات تنها حرف بزنم؟"


مرد گفت: "پاشو بریم." و بعد رفتند توى اتاق نشیمن.


هامیلتون رفتن‏شان را تماشا كرد. احساس مى‏كرد كه باید جلوشان را بگیرد، جلوى این پنهان‏كارى را. كف دست‏هاش خیس بودند، دستش به هواى سیگار رفت طرف جیب پیراهنش. بعد در حالى كه نفس عمیقى مى‏كشید پشت دستش را كشید زیر دماغش و گفت: "راجر چیز دیگه‏اى هم در این مورد مى‏دونى، چیزى بیشتر از اونچه الان گفتى. مى‏دونى دوچرخه گیلبرت كجاست؟"


پسر گفت: "نه، نمى‏دونم، قسم مى‏خورم."


هامیلتون گفت: "بار آخرى كه دوچرخه را دیدى كى بود؟"


"وقتى از مدرسه آوردیمش خونه و گذاشتیمش خونه كیپ."


هامیلتون گفت: "كیپ تو مى‏دونى دوچرخه گیلبرت الآن كجاست؟"


پسر جواب داد: "قسم مى‏خورم من هم نمى‏دونم. فردا صبحش بعد از اینكه برده بودیمش مدرسه، برگردوندمش خونه گیلبرت و پشت گاراژ پاركش كردم."


زن بلافاصله گفت: "فكر مى‏كردم گفتى گذاشتیش پشت خونه."


پسر گفت: "یعنى خونه! مى‏خواستم همین را بگم."


زن به جلو خم شد و پرسید: "روز دیگه برگشتى اینجا سوارش شى؟"


كیپ جواب داد: "نه، برنگشتم."


زن گفت: "كیپ؟"


پسر داد كشید: "برنگشتم! من نمى‏دونم كجاست."


زن شانه‏هایش را بالا انداخت و ولشان كرد پایین. به هامیلتون گفت: "از كجا میشه فهمید كه كى درست مى‏گه و چى درسته؟ تنها چیزى كه مى‏دونم اینه كه گیلبرت دوچرخه‏ش را از دست داده."



گرى برمن و پدرش برگشتند به آشپزخانه.


گرى برمن گفت: "راجر بود كه گفت بغلتونیمش."


راجر از روى صندلیش بلند شد و آمد بیرون، گفت: "تو گفتى! تو مى‏خواستى! بعدش هم مى‏خواستى ببریش تو باغ و از هم بازش كنى."


برمن به راجر گفت: "تو خفه‏شو! تو فقط وقتى مى‏تونى حرف بزنى كه باهات حرف بزنند بچه، نه قبلش. گرى، خودم ترتیب همه چى را مى‏دم. نصف شبى به خاطر این دو تا وروجك من را كشیدید اینجا!" اول به كیپ نگاه كرد و بعد به راجر و گفت: "حالا اگه هر كدوم از شماها مى‏دونید دوچرخه این بچه كجاست، توصیه مى‏كنم حرف بزنید."


هامیلتون گفت: "فكر كنم قاطى كردى؟"


برمن كه پیشانى‏اش كبود مى‏شد گفت: "چى؟ من هم فكر كنم تو بهتره سرت به كار خودت باشه."


هامیلتون بلند شد و گفت: "بریم راجر. كیپ تو هم یا الآن مى‏آى یا مى‏مونى." چرخید به طرف زن. "نمى‏دونم امشب چه كار دیگه‏اى مى‏تونیم بكنیم. مى‏خوام در این مورد با راجر بیشتر حرف بزنم. و اما اگه مسئله خسارته، چون فكر مى‏كنم راجر تو خراب كردن دوچرخه دست داشته، یك سوم پولش را، اگه كار به اونجا بكشه، مى‏ده."


زن كه دنبال هامیلتون مى‏رفت توى اتاق نشیمن جواب داد: "نمى‏دونم چى بگم، با پدر گیلبرت حرف مى‏زنم، الان بیرون شهره. باید ببینم. احتمالاً این یكى از اون كارهایى یه كه بالاخره باید كرد، ولى من با پدرش حرف مى‏زنم."


هامیلتون كنار رفت تا پسرها بتوانند ازش جلو بزنند و بروند روى ایوان. از پشت سر شنید كه گرى برمن مى‏گوید: "بابا اون به‏م گفت مسخره."


هامیلتون شنید كه برمن مى‏گوید: "اون گفت، آره؟ خیلى خوب، خودش مسخره است. شكل مسخره‏ها هم هست."


هامیلتون چرخید گفت: "آقاى برمن، فكر كنم كه امشب جداً قاطى كردى. چرا خودت را كنترل نمى‏كنى."


برمن گفت: "و من هم به‏ت گفتم فكر كنم تو بهتره دخالت نكنى."


هامیلتون كه لب‏هاش را تر مى‏كرد گفت: "تو برو خونه، راجر." و بعد گفت: "دارم مى‏گم برو خونه. راه بیفت دیگه." راجر و كیپ رفتند بیرون توى پیاده‏رو. هامیلتون جلوى در ایستاد و به برمن نگاه كرد كه داشت با پسرش از اتاق نشیمن رد مى‏شد.


زن عصبى گفت: "آقاى هامیلتون" اما حرفش را تمام نكرد.


برمن به هامیلتون گفت: "چى مى‏خواى؟ مواظب خودت باش‏ها، از سر راهم برو كنار." خودش را زد به شانه هامیلتون. هامیلتون عقب عقب از روى ایوان رفت تو تلى از بوته خار. باورش نمى‏شد چه اتفاقى دارد مى‏افتد. از توى بوته‏ها بیرون آمد و به طرف برمن كه ایستاده بود روى ایوان حمله كرد. با تمام وزن افتادند روى چمن و غلتیدند. هامیلتون برمن را به پشت خواباند و زانوهاش را محكم گذاشت روى بازوش. حالا یقه برمن را گرفته بود و سرش را مى‏كوبید روى چمن و زن هم ناله مى‏كرد: "خداى بزرگ، یكى جلوشون را بگیره، به خاطر خدا، یكى پلیس را خبر كنه."


هامیلتون دست نگه داشت.


برمن نگاهش كرد و گفت: "از روى من بلند شو."


زن به مردها كه از هم جدا مى‏شدند گفت: "حالتون خوبه؟" و بعد گفت: "به خاطر خدا." به‏شان نگاه كرد كه چند قدمى از هم جدا ایستاده بودند، پشت‏هاشان به هم بود و نفس نفس مى‏زدند. پسرهاى بزرگتر جمع/ شده بودند روى ایوان تا تماشا كنند. حالا كه دعوا تمام شده بود منتظر ایستاده بودند و به مردها نگاه مى‏كردند و بعد الكى افتادند به جان هم و مشت زدند به دست‏ها و دنده‏هاى هم.


زن گفت: "شما پسرها برگردید تو خونه. هیچ وقت فكر نمى‏كردم همچین چیزى را ببینم." این را گفت و دستش را گذاشت روى سینه‏اش.


هامیلتون عرق كرده بود و وقتى خواست نفس عمیقى بكشد ریه‏هاش سوخت. چیزى مثل توپ گیر كرده بود توى گلوش و چند لحظه‏اى نمى‏توانست آب دهانش را قورت بدهد. راه افتاد، پسرش و پسرى كه اسمش كیپ بود دو طرفش بودند. صداى بسته شدن محكم درهاى ماشین را شنید، موتور روشن شد. همین طور كه مى‏رفت نور چراغ‏هاى جلو افتاد روش.


راجر یك دفعه به هق هق افتاد و هامیلتون دستش را گذاشت دور شانه پسر.


كیپ گفت: "بهتره من برم خونه." و زد زیر گریه. "بابام دنبالم مى‏گرده." و دوید.



هامیلتون گفت: "متأسفم" بعد به پسرش گفت: "متأسفم كه مجبور شدى همچین چیزى را ببینى."


هنوز قدم مى‏زدند و وقتى كه به بلوك خودشان رسیدند هامیلتون دستش را از روى شانه پسر برداشت.


"اگه اون یه چاقو در مى‏آورد مى‏كشید چى مى‏شد بابا؟ یا یه چوب؟"


هامیلتون گفت: "اون این كار را نمى‏كرد."


پسرش گفت: "ولى اگه مى‏كرد چى؟"


هامیلتون گفت: "مشكل مى‏شه گفت آدم‏ها وقتى عصبانى‏ان چى كار مى‏كنند."


از توى پیاده‏رو راه افتادند به طرف در خانه. وقتى چشم هامیلتون به پنجره‏هاى روشن افتاد، دلش لرزید.


پسر گفت: "بذار دست به بازوت بزنم."


هامیلتون گفت: "حالا نه، حالا فقط برو تو و شامت را بخور و تندى برو تو رختخواب. به مادرت بگو من حالم خوبه و مى‏خوام چند دقیقه‏اى روى ایوون بشینم."


پسر این پا و آن پا كرد و نگاهى به پدرش انداخت و بعد دوید به طرف خانه و شروع كرد به صدا زدن. "مامان! مامان!"


هامیلتون نشست روى ایوان و به دیوار گاراژ تكیه داد و پاهاش را دراز كرد. عرق روى پیشانى‏اش خشك شده بود. احساس مى‏كرد لباس‏هاش به تنش چسبیده است.


یك بار پدرش را - مردى رنگ پریده كه یواش حرف مى‏زد و شانه‏هاى افتاده‏اى داشت - در چنین وضعى دیده بود. درگیرى بدى بود و هر دو مرد زخمى شدند. توى كافه‏اى اتفاق افتاده بود. مرد دیگر كارگر بود. هامیلتون عاشق پدرش بود و مى‏توانست چیزهاى زیادى از او به یاد بیاورد. اما حالا طورى یاد این دعواى پدرش افتاده بود كه انگار فقط همین را ازش مى‏داند. وقتى زنش آمد بیرون، هامیلتون هنوز روى ایوان نشسته بود.


زن گفت: "خداى من." و سر هامیلتون را گرفت توى دست‏هاش. "بیا تو و یه دوش بگیر و بعد هم یه چیزى بخور و بگو ببینم چى شده. غذا هنوز گرمه. راجر رفته تو رختخوابش."


اما هامیلتون شنید كه پسرش صداش مى‏زند.


زن گفت: "هنوز بیداره."


هامیلتون گفت: "چند دقیقه دیگه مى‏آم. بعدش شاید بد نباشه یه مشروبى بخوریم."


زن سرش را تكان داد. "واقعاً هنوز باورم نمى‏شه."


هامیلتون رفت توى اتاق پسرش و نشست لب تخت.


گفت: "خیلى دیره و تو هنوز بیدارى، پس شب بخیر"


پسر كه دست‏هاش را گذاشته بود زیر سرش و آرنج‏اش زده بود بیرون گفت: "شب بخیر"


پیژامه تنش بود و بوى تازه گرمى مى‏داد كه هامیلتون تا ته فرو دادش. از روى رواندازها نوازشش كرد.


گفت: "دیگه به‏ش فكر نمى‏كنى. به در و همسایه‏هاى اون ور هم نزدیك نمى‏شى و از این به بعد هم نمى‏ذارى بشنوم كه یه دوچرخه و یا هر چیز شخصى كسى را خراب كردى. فهمیدى؟"


پسر سرش را تكان داد. دست‏هاش را از پشت گردنش در آورد و شروع كرد به ور رفتن با چیزى روى روتختى.


هامیلتون گفت: "خیلى خب، حالا دیگه شب بخیر"


خم شد تا پسرش را ببوسد اما پسر شروع كرد به حرف زدن.


"بابا، بابابزرگ هم مثل تو زوردار بود؟ یعنى وقتى همسن تو بود، مى‏فهمى، و تو..."


هامیلتون گفت: "و من نه سالم بود؟ این را مى‏خواى بگى؟ آره، فكر كنم زوردار بود."


پسر گفت: "بعضى وقت‏ها یادم نمى‏یاد چه شكلى بود. دوست ندارم فراموشش كنم، مى‏فهمى؟ مى‏فهمى چى مى‏گم بابا؟"


وقتى هامیلتون بلافاصله جواب نداد، پسر ادامه داد: "وقتى بچه بودى، همین جورى بودى كه حالا من و تو هستیم؟ بیشتر از من دوستش داشتى؟ یا یه اندازه؟" پسر این را تند گفت و پاهاش را زیر رواندازها تكان داد و به جاى دیگرى نگاه كرد. هامیلتون باز هم جوابى نداد، پسر گفت: "سیگار مى‏كشید؟ گمونم پیپ مى‏كشید یا یه چیز دیگه‏اى."


هامیلتون گفت: "قبل از اینكه بمیره پیپ كشیدن را شروع كرد، درسته، خیلى وقت پیش سیگار مى‏كشید و بعدش از یه چیزهایى غمگین شد و سیگار را ترك كرد اما بعداً نوع‏اش را عوض كرد و دوباره شروع كرد. بذار یه چیزى به‏ت نشون بدم." و گفت: "پشت دستم را بو كن."


پسر دست پدرش را گرفت توى دستش. بوش كرد و گفت: "فكر كنم بویى نمى‏ده بابا. چیه؟"


هامیلتون دستش و بعد هم انگشت‏هاش را بو كرد و گفت: "حالا من هم بویى حس نمى‏كنم. قبلاً بو مى‏داد، ولى حالا بوش رفته." فكر كرد شاید از ترس رفته. گفت: "مى‏خواستم یه چیزى به‏ت نشون بدم. خیلى خب، حالا دیگه دیره. بهتره بخوابى."


پسر غلتید روى پهلوش و پدرش را نگاه كرد كه مى‏رفت طرف در و دید كه دستش را گذاشت روى كلید برق. بعد پسر گفت: "بابا؟ با اینكه شاید فكر كنى من دیوونه‏م، ولى اى كاش اون وقت كه بچه بودى مى‏شناختمت. یعنى، وقتى همسن حالاى من بودى. نمى‏دونم چه جورى بگم، آخه كسى غیر از من نمى‏دونه. مثلِ - مثلِ اینه كه اگه الان به‏ش فكر كنم همین حالا دلم برات تنگ مى‏شه، دیوونگى‏یه، نه؟ خب دیگه، لطفاً در را باز بذار."


هامیلتون در را باز گذاشت، و بعد فكرى كرد و در را نیمه باز گذاشت.

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

فهرست نام شاعران

  1. والاس استیونس
  2. شیمبورسکا
  3. تد هیوز
  4. سیلویا پلات
  5. رابرت فراست
  6. ولادیمیر ناباکوف
  7. ریموند کارور
  8. مری الیور
  9. لینچری
  10. والت ویتمن
  11. لنگستون هیوز
  12. ازراپوند
  13. دایان دی پریما
  14. تس گالاگر
  15. ادوارد استلین کامینگز
  16. فروغ فرخزاد
  17. جان کیتس
  18. آلفرد لرد تنیسون
  19. تی اس الیوت
  20. دی اچ لارنس
  21. ویلیام بلیک
  22. کریستینا بارس
  23. فدریکو گارسیا لورکا
  24. چارلز بوکوفسکی
  25. جوان چاندوز بائز
  26. آناآخماتووا
  27. خورخه لوئیس بورخس
  28. آنا ماریا ارتزه
  29. جوپستل
  30. توماس هاردی
  31. لیندا هوگان
  32. غاده السمان
  33. مارگوت بیگل
  34. رابیندرانات تاگور
  35. خوان رامون
  36. آرسنی تارکوفسکی
  37. آدونیس
  38. نزار قبانی
  39. ژاک پره وه
  40. مایا کوفسکی
  41. مارگارت اتوود
  42. پابلو نرودا
  43. ویلیام شکسپیر
  44. اریش فرید
  45. ژان کوکتو
  46. آلفرد دو موسه
  47. پنسيلوانيا رابرت‌ فرانسيس‌

  48. آنسن برگر
  49. ورنر آسپنسترم
  50. ويليام‌ كارلوس‌ ويليامز
  51. سارا تیزدیل


ویژه نامه ها

از میان شاعران فوق بیوگرافی، نمونه اشعار و قسمت دریافت اشعار( PDF ) در سایت سارا شعر موجود است که می توانید آنها را از بخش های مختلف خصوصا از لینک هر ماه با یک شاعر انگلیسی زبان دریافت دارید . جهت سهولت لینک برخی از جامع ترین صفحات را در اختیار شما قرار داده ایم :



یادنامه ها



دانلودستان

این صفحه را به اشتراک بگذارید
نوشته شده در تاريخ دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:, توسط محمد |

صفحه قبل 1 صفحه بعد